دکتر ابراهیم جعفری
دکتر ابراهیم جعفری

دکتر ابراهیم جعفری

فرهنگی

انسانم آرزوست* ( بخش دوم )

*انسانم آرزوست* 


( بخش دوم )


پیرمرد نگاهی از سرحسرت به جوان کرد، انگار حسرت داشتن همچین پسری تمام وجودش را گرفته بود.

گفت:

نه پسرم شما به دیدن دوستت برو حتماً منتظره.


جوان :

نه پدر دوست دارم امشب با شما باشم به دوستم زنگ میزنم منتظر نباشه.


پیرمرد موافقت کرد و دوتایی برای صرف شام به رستورانی همان حوالی رفتند.

جوان نخست دو نوشیدنی گرم سفارش داد، مشغول نوشیدن بودند که موبایلش زنگ خورد.


بله دوستش( پسر پیرمرد ) بود.

الوووو .... کجایید منتظرم.


جوان :

با پدرم هستم ...

امشب در خدمت پدرمم فردا شب مزاحم شما میشم.


پسر از این حرف دوستش تعجب کرد چرا که قرار بود دوستش را تنها ملاقات کنه چه شده که میگه با پدرم...؟!!!


پسر به دوستش اصرار زیادی کرد و گفت پس با پدرتون به منزل ما تشریف بیارین.


جوان قبول نکرد و از او نیز خواست تا با همسرش برای ملاقات و شام به رستوران بیاد که اونها آنجا بودند.


آدرس را داد و منتظر ماند تا دوست وهمسرش برای شام به او و پیرمرد ملحق بشن غافل از اینکه پیرمرد پدر همان دوستشه.

مدتی نگذشت که مرد و همسرش خندان و با لباسی شیک و وضعی مرتب وارد رستوران شدند.


پشت پیرمرد به اونا بود 

جوان با دیدن دوست و همسرش که در حال نزدیک شدن به میز بودند بلند شد و به سمت اونا حرکت کرد.  

همین که پسر و عروس پیرمرد قصد نشستن سر میز را داشتند پیرمرد روی برگردوند و....

پسر و عروس با مشاهده او شوکه شدند و به شدت جا خوردند.


شرم و خجالت از سرخی رخسارشون نمایان بود.

پیرمرد که وضعیت عروس و پسرش را دید بدون آنکه خودشو ببازه با هاشون بعنوان کسی که برای اولین بار ملاقات کرده، خوش و بشی کرد طوری که دوست پسرش بویی از قضیه نبَره.


ناچار سر میز نشستند،

جوان پیرمرد رو معرفی و قضیه را جوری که وی شرح داده بود به دوست و همسرش شرح داد و برای فرزند پیرمرد تأسف خورد.


پس از مدتی غذا روی میز گذاشته شد.


جوان نگاهی به پیرمرد که دستانش از ناتوانی می لرزید و نمی توانست قاشق را به سمت دهان ببرد نگاهی کرد و با شفقت و لبخند و مهربانی با قاشق خودش شروع به غذا دادن پیرمرد کرد.


اشک پیرمرد و جوان هر دو از چشمانشان سرازیر شد پیرمرد از جفای پسر و جوان از نبود پدر.

پسر و عروس پیرمرد با دیدن این صحنه در نهایت خفت و خواری اشک ندامت می ریختند،که چه بیرحمانه باعث شدند پدر خانه را ترک و اینگونه مورد محبت کسی قرار گرفته که آنان حضور پدر را مقابل ایشان کسرشأن می دانستند. 


( ادامه در بخش پایانی )

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.