دکتر ابراهیم جعفری
دکتر ابراهیم جعفری

دکتر ابراهیم جعفری

فرهنگی

*انسانم آرزوست* ( بخش اول )

*  *انسانم آرزوست*


( بخش اول )


نزدیک غروب بود.

باتمام هیجانی که داشت وارد منزل شد و خطاب به همسرش گفت:


امشب مهمان عزیزی دارم که سالهاست ندیدمش.

شخص باکلاس و تحصیل کرده و با کمالاتی است.


سعی کن براش سنگ تموم بذاری،

بهترین سفره آرایی و خوشمزه ترین غذا ها ......

راستی یادت نره قبل از ورودش به خونه، پدر پیرم راُ  به اتاقی که داخل حیاطه ببری.

مبادا دوستم اونا دیده و با دیدنش کسر شأنم بشه.


همسرش سری به نشونه اطاعت امر تکون داد.


مرد راهی بازار شد تا برای شب میوه، شیرینی و... خرید کنه.


پدر که پشت در اتاق صدای پسر را شنیده بود بی آنکه چیزی بگه، دلشکسته و گریون دور از چشم عروس، از خانه بیرون شد.

دوست نداشت اون شب خانه بمونه مبادا وقتی که مهمان پسرش وارد حیاط میشه صدای سرفه او را شنیده، متوجه بشه و نمی خواست  دیدنش موجب کسرشأن و شرمندگی فرزندش بشه.


هوا نسبتا تاریک شده بود. پدر خونه را ترک و راهی نزدیکترین پارک محل سکونت شد.

شب تاریک و سردی بود همچنانکه عصازنان و لرزان قصد عبور از جوی کنار خیابان را داشت درحالی که ناتوان از عبور بود،ناگهان جوان رعنا و شیک پوشی را مقابل خودش دید.


جوان: سلام پدر جان،

سلام : پسرم

کجا این وقت شب با این حال؟

اجازه بدین کمکتون کنم.


پیرمرد آهی کشید و گفت:

ممنون پسرم خدا خیرت بده

میخوام از این جوی بگذرم و از پیاده رو به پارک سرخیابون برم.


جوان :

اگه اجازه بدین من شما را تا پارک همراهی کنم.

پیرمرد :

نه پسرم به کارت برس دیرت نشه.


جوان :

نه پدر من امشب از شهری دیگه برای دیدن دوستی اومدم که سالهاست ندیدمش.


پیرمرد :

چه جالب پسر من هم امشب یکی از دوستان سابقش را دعوت کرده. 


جوان :

پس چرا شما از خانه بیرون شدین و قصد پارک دارین؟!


پیرمرد آهی کشید و درحالی که قطرات اشک روگونه هاش می غلطید گفت:

ااز پسرم شنیدم که به عروسم می گفت : 

یادت باشد قبل از ورود دوستم به منزل پدر پیرمو به اتاق داخل حیاط ببری. تا کسر شأنم نشه.


برای همین چون پسرمو خیلی دوست دارم و نمیخوام جلوی دوستش که بعد سالها به دیدنش میاد و انسان تحصیل کرده و باکلاس و کمالاتیه، با این قدخمیده وصورت چروکیده و دست و پای لرزان شرمسارش کنم و کلاسشو پایین بیارم.

جوان با شنیدن حرفهای پیرمرد دلش به درد اومد و اشک از چشماش فروریخت.


بغض سنگینی گلوش رو فشرد پیرمرد رو در آغوش گرفت و بوسید و گفت:

پدر من سالهاست از نعمت پدر محرومم، ازت خواهشی می کنم  دوست دارم جای پدرم امشب شما را به نزدیک ترین رستوران این اطراف برای صرف غذا مهمان کنم اگه قبول کنید. 

( ادامه ی مطلب در بخش دوم )

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.