چراغ دل روشندلان همواره فروزان است
44 سال است عشق، نرم نرمک زیر سقف این خانه روی سر اهالیاش میبارد 44سال است دنیا مال آنهاست، مال اسدا...
و مریم؛ زوج نابینایی که سفت و سخت ایستادهاند پای زندگیشان باوجود همه مشکلاتی که یکی یکی قد کشیدهاند و سنگ راهشان شدهاند در تمام این سالها، با وجود تمام نگاههای پر از سوال، پر از تعجب، ناباوری. نگاههایی که اول نابینایی آنها را دیده، قبل از هرچیزی و بعد رسیده به تواناییهایشان.
زندگی برای این زن و شوهر، یک آزمون سخت بود. در اولین قدم نور را از دنیای آنها گرفته، همه جا را تاریک تاریک کرده، آنها اما به جای لعنت به تاریکی، هر قدمی که برداشتهاند یک شمع روشن کردهاند و حالا در روزگار سالمندی، خانه آنها پر نورتر از خانه خیلی از آدمهای این شهر است؛ خانهای که زن و مردش، روشندلانه به تماشای بازیهای روزگار نشسته اند ونصیب شان از این همه سال زندگی، عشق و رضایت بوده و بس، عشق و رضایتی که زیر سقف خانه اسدا... شهیدی و مریم قدرتیار موج میزند.
مریم قدرتیار 62 ساله است. تقویم زندگیاش تا نزدیکیهای سه سالگی خیلی عادی ورق میخورده، درست مثل خیلی از بچههای دیگر، روزهایی که او غرق در دنیای کودکی بوده! روزهای سه سالگی اما به انتها نرسیده، زندگی او را هم برای همیشه عوض کردهاند؛ یک حادثه، یک اشتباه زندگی او را به دو قسمت تبدیل کرده، روزهای قبل و بعد از این اتفاق. این اتفاق البته عبارتی است که ما به کار میبریم و خود مریم براحتی دربارهاش صحبت میکند: «حدودا سه ساله بودم که نابینا شدم، یعنی اول سرخک گرفتم و از همین سرخک، چشم دردی سراغ من آمد که به خاطرش مرا به دکتر رساندند اما بعد بهخاطر اشتباه دکتر و داروی اشتباهی که در چشمهایم ریخته شد، بیناییام را از دست دادم، اول چشم راستم که کاملا از بین رفت و بعد هم چشم چپم.»
نابینایی برای اسدا... شهیدی 67 ساله اما، یک جور دیگر از راه رسیده، خیلی قبلتر از مریم: «ما سه تا خواهر و سه تا برادریم، من و دوتا بچه آخر نابینا هستیم و آن سه تای دیگر بینا.»
اسدا... بچه اول خانه بوده و تا یک سالگیاش کسی نفهمیده مشکل بینایی دارد: «هیچکس نفهمید علت نابینایی ما چه بود، حالا یا ژنتیک بود یا یک عامل دیگر اما من که بچه اول بودم و یک خواهر و برادرم که آخری بودند با همین مشکل نابینایی زندگی میکنیم.» او اما گوشه ذهنش یک تصویر مهم از روزهایی که هنوز میدیده به یادگار نگه داشته: «آن موقعها سقف خانهها تیر چوبی بود و این تصویر تنها ذهنیت واضح من از دنیای بیرون است.»
اسدا... این را که میگوید و رو میکند به همسرش، حالا نوبت مریم است که از اولین تصویر توی ذهنش بگوید؛ تصویر استکانهای کمرباریکی که مرتب چیده شده بودند و مریم آنها را کشیده و انداخته . استکانهای شکسته کمرباریک بعد از این همه سال اما هنوز تصویر واضحی در ذهن مریم دارند.
این زوج که سالهای سال است در یکی از خیابانهای خلوت محله پیروزی تهران زندگی میکنند، با وجود همه مشکلات با عشق و علاقه درس خواندهاند، با همه سختیها پی درس را گرفتهاند و حتی به خاطرش از خانه و خانوادهشان دور شدهاند.
درس خواندن، مریم را از تهران راهی اصفهان کرده و اسدا... را از گلپایگان راهی تهران؛ روزهایی که آنها را مثل فولاد آبدیده کرده: «من پیشرفتم را در درس مدیون پدربزرگم هستم. او همیشه مشوق من بود و میگفت تو میتوانی. حتی خیلی زودتر از همسن و سالهایم به من مفاهیم ریاضی را یاد داد طوری که وقتی کلاس اول بودم میتوانستم مسالههای ششم را حل کنم.» اینها را اسدا... میگوید و خاطراتش را تا روزهای 14 سالگی ورق میزند، روزهایی که تازه بریل را یاد میگرفته: «آن موقع کتابهای بریل به وفور امروز در دسترس نابینایان نبود؛ یعنی اصلا به این اندازه وجود نداشت. ما خیلی وقتها کتابهایمان را خودمان مینوشتیم، یعنی معلم سر کلاس درس را میخواند و ما برای خودمان به بریل یادداشت برمیداشتیم. بعدها هم که به وسیله ضبط صوت کارمان راه میافتاد.»
قصه زندگی اسدا... و مریم اما دریک اردوگاه دانشآموزی در شمال کشور به هم گره میخورد، روزهایی که برای اولینبار باهم مواجه میشوند و این ملاقات درنهایت چند سال بعد به یک سفره عقد ساده و یک عروس و داماد عاشق ختم میشود، به سال 1353؛ به زندگیای که از یک اتاق کوچک شروع میشود: «آن موقعها رسم همین بود، همه زندگیها از یک اتاق شروع میشد، مثل امروز که هیچ کس آپارتمان مستقل یکخوابه و دوخوابه نداشت.»
این را اسدا... میگوید، مردی که مریم، آرام صدایش میزند، چرایش را که میپرسیم میگوید: «شوهرم واقعا شخصیت آرامی دارد به خاطر همین آرامشش من از همان اوایل ازدواج آرام صدایش زدم و حالا هم دختر و نوهمان هم او را به همین اسم صدا میزنند.»
اسدا... حالا 44 سال است که آرامِ جان مریم شده است؛ زنی که مادر تنها فرزندشان است، دختری به اسم لیلا.
دختری از یک پدر و مادر نابینا که مثل آنها شخصیت مستقلی دارد: «ما از همان اول زندگی سعی کردیم خودکفا باشیم و همه کارهایمان را خودمان انجام بدهیم، از اول، مریم همه مسؤولیتهای داخل خانه مثل آشپزی را بهعهده گرفت. آشپزیاش هم حرف ندارد، مخصوصا قرمه سبزی و عدس پلوهایش در فامیل زبانزد است. من هم بیشتر کارهای خرید و بیرون خانه را انجام میدهم. وقتی هم که بچهدار شدیم، هردو با مشارکت هم لیلا را بزرگ کردیم که البته کار راحتی نبود. اما ما از پساش برآمدیم.»
مکث
خواهناخواه، گفتوگو با این زوج نابینا به مشکلاتشان هم میرسد، مشکلاتی که جامعه برایشان ساخته، به زندگی در شهری که انگار اصلا آنها را به حساب نیاورده و آدمهایی که خیلی وقتها به جای همراهی، مانع ادامه راهشان شدهاند. تجربههای هردونفرشان را از زندگی در شهر تهران بخوانید: «ببینید عصای ما مثل ماشینماست. ما به کمک این عصا مسیرمان را پیدا میکنیم. اما خیلی وقتها این عصا هم کاری ساخته نیست چون خیابانهای ما صبح یک شکل است، بعدازظهر یک شکل. ما با عصا سطح روی زمین را میتوانیم کنترل کنیم اما از بالای سرمان یا مقابل مان خبر نداریم و شهرمان حالا پر است از داربست و چادر و ... حتی خیلی وقتها درِ مغازهها به جای اینکه به داخل باز شود به پیاده رو باز میشود و یک مانع بزرگ سر راه ماست. اینها مشکلات شهر است اما بجز اینها خیلی وقتها ما از شهروندان عادی هم آسیب میبینیم. مثلا خیلیها میخواهند به ما کمک کنند ما را تا وسط خیابان شلوغ و پر از ماشین میبرند و بعد همانجا رها میکنند و مسیر خودشان را میروند، در حالی که ما روی حضور آنها حساب کردهایم.»
مینا مولایی
باسلام وتشکر ازتنظیم کننده این مطالب ومعرفی روشندل فرهیخته شهرمان کاوازی خیلی خوش دارند. اطلاعات بیشتر از تحصیلات ، شغل ،ایده ها و .... در نوشتاری دیگر طلب میشود. با سپاس
ضمن سلام وعرض ارادت از جناب اقای اسدا... شهیدی علاقمندم بدانم ایشان تحصیلات را تا چه مقطعی ادامه دادند ودر چه رشته ای تخصص گرفته اند.
صدای گرم و آواز دلنشین این عزیز هم محل زبانزد می باشد. صمیمانه برای ایشان و خانواده گرامیشان سلامت و موفقیت آرزو می نمایم.